#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_27

هانا
داشتم لباس می پوشیدم که در باز شد وهمتا اومد داخل
_هنوز اماده نشدی! زود باش اومدن!
_چرا آمادم بریم


باتعجب نگام کرد.
_چیه؟
_یه چیزی بزن به صورتت شبیه میت شدی
_نمیخواد. بریم
دستشو به علامت بتمرگ تکون داد ودستمو گرفت و روی صندلی میز آرایش نشوندم و یه
آرایش ملیح روی صورتم نشوند . موهامو فرق وسط بارکرد و شال صورتی رنگم رو به صورت شل
انداخت رو سرم..
لبخندی زد و با رضایت تمام نگام کرد. نه حس مخالفت کردن داشتم نه ذوقی برای
خوشگل شدنم.
_حالا بریم خواهر قشنگم


چه حالی داره این همتا. نگاهی به آینه کردم و بعد به دنبالش از اتاق خارج شدم. یه
پیرهن سفید مدل مردونه پوشیده بودم با شلوار تنگ سفید و یه بافت یقه باز و عروسکی صورتی
که به لطف پیرهن پایینش تمام تنم پوشیده بود. با همه سلام و احوال پرسی کردم و اروم و سر
به زیر پیش مامانم نشستم . خواهر و برادر و زن برادرش هم اومده بودن. توجهی به حرفاشون
نداشتم فقط صدای خنده هاشون رو میشنیدم. انگار خیلی هیجان داشتن.
با تکون دست مامان به خودم اومدم.

romangram.com | @romangram_com