#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_26
ساعت : بود که آراد اینا رفتن. منم رفتم خونه خودم. خونه که چه عرض کنم کاخ بود.
اصولا زیاد نمیرفتم وبیشتر خونه خودمون بودم. خونه مجردی نبود و خودم درخواست خونه
نکردم. یکی از چندین املاکی بود که از آقا جون برامون به ارث رسیده بودو به دستور بابام
خرابش کردن و به سبکی فوق العاده زیبا و امروزی ساختن. توی همین منطقه خونه ای باهمین
متراژ برای آراد هم ساخت . بابام همیشه میگه دوس دارم بچه هام توی رفاه باشن و تا جوونن
شادو سرزنده باشن وجوونی کنن.
اقاجون یکی از بزرگترین کارخونه دارای تهران بود و چندین کارخونه ی بزرگ و
کوچیک داشت و این ثروت زیاد باعث شده بود همیشه و همه جا مرکز توجه باشیم که گاهی هم
ناخوشایند بود. مثلا اینکه بدونی هر دختر یا پسری نزدیکت میشه قصد تیغ زدنت رو داره. شاید
به خاطر همینه که دوستای کم ولی خوب و بامعرفت دارم.
وارد خونه که شدم آهی کشیدم. خونه یکم به هم ریخته بود . از شب تولدم دیگه نیومده
بودم اینجا. دی تولدم بود و امروز هم که بهمنه. فردا چند نفر رو باید بیارم خونه روتمیز کنن
وازاین وضعیت اسفناک دربیارن. رفتم طبقه ی بالا و وارد اتاق خودم شدم.
هوووووف
حتی ملحفه هم عوض نشده بود. محلفه ای که نشونه ی پاکدامنی هانا بود . جمعش کردم
و انداختمش توی ماشین لباس شویی و ملحفه ی تمیزی جایگزینش کردم. دراز کشیدم.
همینطور که فکر میکردم چشمامم دور تا دور اتاق میگشت که یه گوشه از سقف متوقف شد
اخ که چقد من خنگم
چرا به ذهنم نرسیده بود قبلا؟عین ترقه از جا پریدم و به سمت لب تاپم هجوم بردم
::::::::::::::::::::::::::
romangram.com | @romangram_com