#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_21
کلاس که شدم چشمم به هانایی افتاد که برعکس این دوسال که همیشه پیش نسترن مینشست
الان تنها بود. پیشش نشستم وسلام کردم. به ارومی جوابم رو داد. رنگش پریده بود
_حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟
_خوبم چیزی نیست
_صبحونه خوردی؟
_نه
_ای بابا. وایسا برم یه چیزی از فروشگاه بگیرم برات
_نمیخوام
_حرف نباشه. الان میام
به سمت بوفه دانشگاه رفتم وکیک و ابمیوه خریدم.
مجبورش کردم بخوره. علی و بابک هم اومدن. نسترن بازم نیومده بود. کل هفته روغیبت
کرده بود.علی وبابک بعد از سلام و احوال پرسی پشت سر ما نشستن. علی یهو گفت:
_بچه ها کسی خبری از نسترن نداره؟
اخمام تو هم رفت. زیر چشمی نگاهی به هانا کردم. صورتش در هم رفته بود.
بعد از اینکه هممون اعلام بی خبری کردیم گفت:
_هرچی خودم زنگ زدم گوشیش خاموش بود. امروز صبح رفتم در خونشون. کسی در رو
روزی _ باز نکرد. همسایشون رو دیدم و ازش سوال کردم که میدونه خونن یا نه؟گفت که
هست که خونه رو تخلیه کردن و رفتن یه شهر دیگه. هیچ خبری هم ازشون ندارن. ای نسترنِ
نامرد! چرا به ماها نگفت؟
از گوشام دود بیرون میزد. نامردِ عوضی. اگر دستم بهش برسه میدونم چیکارش کنم.
romangram.com | @romangram_com