#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_20

هیچ وقت خدارو نمی بخشم میلاد .
هیچ وقت
:::::::::::::::::::::::::::::
میلاد


از حموم بیرون اومدم ، بعد از سشوار کردن موهام و پوشیدن لباس روی تخت دونفره ی
سلطنتیم دراز کشیدم
به فکر فرو رفتم اخر هفته قراره بریم خاستگاری . امروز سه شنبس . با این حساب پس
فردا شب میرفتیم .
یاد وقتی افتادم که به مامان گفتم هانا رو دوس دارم و زنگ بزنه برا خاستگاری. بماند که
چه کِل گوش کر کنی کشید . به هاناعلاقه داشت و دوست داشت عروس خودش بشه ولی چون
من قبلا گفته بودم فقط دوستمه نا امید شده بود اما حالا....
سریع زنگ زد و همه چیزو ردیف کرد .
شاید میترسید پشیمون شم . در عرض دو دقیقه به همه ی اعضای خانواده زنگ زد و به
همه خبر داد . کی بهتر از هانا؟
یه دختر خوشکل و لوند و بانمک. با چشمایی آبیه براق که مهربونی و شیطنت توشون
فریاد میزد . پوستی سفید و دماغ کوچیک و لب هایی خوشکل و جذاب . ها؟چه عروسی بهتراز
هانا براش میشد؟ هم خوشگل هم خانوم و نجیب.....


صبح باصدای آلارم گوشیم بیدارشدم. اول از همه زنگ زدم به هیراد برادر هانا و بهش
گفتم هانا رو بفرسته دانشگاه و یه هفتس نیومده . بعد از کلی شوخی ومسخره بازی قطع کردیم .
خانوادگی شوخ طبع بودن . بعد از خوردن صبحانه اماده شدم و راه افتادم سمت دانشگاه. وارد

romangram.com | @romangram_com