#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_17
کردن لباس شدم. و بعد روی تخت دراز کشیدم و به زندگی پوچ و اینده ی تاریک و سیاهم فکر
میکردم
:::::::::::::::::::::::::::::::::
یه هفته ای گذشت. یه هفته ای که حس و حال هیچ کس رونداشتم، حتی خودمو. یه
هفته ای که حتی دانشگاه هم نرفتم به زور هیراد بعد صرف شام توی سالن کنار بقیه نشستم.
همه از رفتارا و کارام تعجب کردن وهر چی سوال میکردن که چه مشکلی دارم هیج جوابی
دریافت نمی کردن
سعی میکردن از حال و هوا درم بیارن
تلفن خونه که به صدا در اومد همه ساکت و به سمت تلفن چرخیدن ، ما خانواده ای بودیم
که هممون کنجکاو و یه خورده فضول بودیم . مامانم که نزدیک تر از همه به تلفن بود بلندشد و
جواب داد . همه همچنان خیره به مامان بودن . اگه تو شرایط دیگه ای بودم حتما کلی بهشون
میخندیدم ولی یه هفتس که خنده با من قهر کرده . غرق صحبت بود و لبخند از رو لباش کنار
نمیرفت. دقیقه ای صحبت کرد و بعد قطع کرد
اولین نفرهمتا به حرف اومد:
_کی بود مامان؟
با لبخندی نمکی گفت
_مه لقا بود ، مامان میلاد
هیراد گفت:
_چی میگفت مامان؟ حتمادعوتمون کرده خونشون!
_نه مامان جان قراره بیان خاستگاری.
romangram.com | @romangram_com