#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_15
کردم که برم بیرون درهمین حین سروکله ی میلاد پیداش شد. بعد از کارای ترخیص رفتیم.
_گوشیم کو؟باید زنگ بزنم خونه . حتما تاحالا نگران شدن
_من زدم
_چی ! چی بهشون گفتی؟
_گفتم احتمالا غذای دیشب مسمومت کرده اوردمت بیمارستان . خواستن بیان که گفتم
خوبی و الان میبرمت خونه . بنده خداها خیلی نگران شدن.
گوشیت هم احتمالا خونه ی من جامونده. میارم برات.
نگاه ساعت کردم. شب بود و هوا تاریک.
هوووووف
دم خونمون پیاده شدم که اونم پیاده شد . بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.
هیراد درو باز کرد و تا منو دید سریع بغلم کرد
_خوبی خواهر گلم؟ مردم از نگرانی که
از نگاه کردن تو چشماش خجالت میکشیدم. با چه رویی توچشماش نگاه میکردم. اگه
میفهمید خواهرش بی ابرو شده چیکار میکرد؟اگه میفهمید این بلا هارو سرم اوردن چیکار
میکرد؟
مطمئنا دنیا رو زیرو رو میکرد .
آیا کار درستیه حقیقت رو بهشون بگم؟
آیا کار درستیه همه چی رو ازشون پنهون کنم؟
اصلا چی میگفتم؟
توی دوراهی مونده بودم و یقینا روم نمیشد بگم چی شده. اصلا باور میکردن؟
romangram.com | @romangram_com