#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_116

که فقط چشم و ابروش معلوم بود... سرش رو به شونم تکیه دادم و توی همون حالت موندیم...


چند دقیقه گذشته بود و ما همچنان همین جوری بودیم... بهتره برگردیم خونه دیگه هانام
تا الان گرم شده وخستگیش در رفته... تکونی به خودم دادم و صداش کردم که جوابی نداد ،
سرش رو با دستم بالا اوردم که دیدم چشماش بستس
با تعجب نگاهش کردم! خوابیده بود! عین بچه هایی که تحمل ندارن برسن تا خونه...
لبخندی روی لبم اومد... واقعا بچه بود و امشب به این باور رسیدم که واقعا زود بود براش ازدواج
کنه.... حالا ازدواج هیچ ولی برای مادر شدنش خیلی زود بود. به جای یکی باید دوتا بچه بزرگ
کنم.... صداش کردم و بیدارش کردم چون نه ماشین همرام بود و نه راه کمی بود که بخوام خودم
ببرمش... ربع ساعت راه رفتیم تا اومدیم اینجا... معطل نکردیم و برگشتیم خونه. شب خوبی بود
:::::::::::::::::::::::::::
هانا


امروز خانوانواده هامون اینجا بودن
به خاطرعضو جدید خانواده. هرچند کلی دعوام کردند که چرا الان بچه دار شدیم و زوده و
این حرفا ولی میدونم ته دلشون خوشحال بودند. بخصوص خانواده ی من که اولین نوه شون
محسوب میشد. همتا ساله ازدواج کرده و هنوز آمادگیه مادر شدن رو نداره ولی من...
ساله..
زوده برام ولی الان حس خوبی دارم. با حرفای خوبه میلاد هرچی حس بد تو وجودم بود از
بین رفت و بجاش کلی حس خوب و امید به دلم سرازیر شد. همین که بچه ی عشقم روی توی
بطنم پرورش میدم باعث شادی جسم و روحم میشه


romangram.com | @romangram_com