#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_105

نیشگونی از پهلوی میناگرفت و با خنده گفت:
_هنوز نرسیده سلام نکرده شروع کردی؟
_ اول سلام دوم خب حداقل ورزش کن. مگه نه میلاد؟


به دوتاشون که منتظر جواب من بودن نگاه کردم. راست میگفت تپل شده بود. خب
ماهش بود و این طبیعی بود برای خانم های باردار.
_بزار یکم تپل شه. لاغر دوس ندارم
خندیدم. تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود. نگفتم به خاطر برادر زادته که تپل شده.
الان نفهمید ولی تا کی قراره پنهونش کنیم؟ کم کم شکمش جلو میاد دیگه ولی بهتره
بزاریم خودشون بفهمن. حالا بیخیال اینا. فعلا مهم منم که دارم بیهوش میشم از خستگی
ساعت بود
_دخترا من رفتم بخوابم خستم شب بخیر
شب بخیری گفتن. رفتم بالا و سریع بیهوش شدم...


روز بعدبازهم کلی کار ریخته بود روی سرمون. بازم تا سرگرم بودم
حس میکنم الانه که گردنم نصف بشه پنج و نیم کار خونه تعطیل شد و زدیم بیرون.
گوشیم تو خونه جا مونده بود. اول رفتم فروشگاه و برای خونه خرید کردم بعد رفتم خونه.
با وارد شدن به خونه متوجه چندتا ماشین شدم. ماشین بابا و آرادو بابای هانا و کسرا توی
حیاط بود.
تعجب کردم! همه با هم؟ خبر نداشتم.
شاید هانا دعوتشون کرده. خوب شد خرید کردما. در خونه رو با کلید باز کردم و دستایی
پر از کیسه خوراکی داخل شدم. سلام بلندی گفتم. آراد که نزدیکم بود اومد و بغلم کرد

romangram.com | @romangram_com