#خانم_پرستار_پارت_9

ـ آها، خودشه!
روز بعد
جلوی آینه ایستادم و شال سورمه ایی رنگم را سر کردم، لباس های زیادی نداشتم، ولی در کمد اتاق انواع لباس ها موجود
بود که البته همه مارک دار بودند که مارکشان هنوز آویزان بود.
ترجیح دادم امروز همان تونیک مشکی و قدیمی خودم را بپوشم.شاید این لباس ها اصلا برای من نبودند!
شانه ایی بالا انداختم و کرم مرطوب کننده را از ساکم بیرون کشیدم، چیز زیادی در آن نبود، ولی برای پوست و دست خشک
شده من بر اثر شستن لباس های مردم آن هم با دست، کافی بود...
با یاد آوری گذشته آه عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم .
اول سراغ اتاق نارا رفتم...
خواب بود .
)چه قدر هم ملوس خوابیده(
چه نزدیک تر رفتم.
انگار شی ای در آغوش بود... جلوتر رفتم و شی را بیروت کشیدن، یک قاب عکس بود.
زیر چشم هایش گود شده بود، معلوم بود گریه کرده...
به عکس نگاه کردم .
مردی که شباهت عجیبی به آرش داشت و یک خانم حدودا 24ساله، نازی و نارا هم حدودا یک ساله بودن.
تعجب کردم!
این بچه ها خیلی بیشتر تر از سنشون،بزرگ شدن. عکس را کنار تخت گذاشتم و خم شدم، بوسه ایی روی موهای نارا
نشاندم که چشم هایش را باز کرد.
ــ مامانی، کی اومدی؟
ـ نارا، منم ندا، پرستار جدیدتون...
چشم هایش را کامل باز کرد که یک قطره اشک از چشم های عسلیش چکید!
نالیدم:
ـ عزیزم، چرا گریه می کنی؟

romangram.com | @romangram_com