#خانم_پرستار_پارت_10
خودش را در آغوشم رها کرد، صدای هق هقش جگرم را سوزاند!
بعد از اندکی تعلل نطقش باز شد.
ــ من خیلی تنهام، هق ... هق... من علی و رضا رو خیلی دوست دارم هق... اونا مثل داداشای واقعی منن هق... هق... من
می دونم اونا دیروز چی کار کردن، ولی کاش عمو بابایی آرش ببخششون... هق... هق... نازی تو اتاقشه نمی زاره منم
پیشش برم بعد یه چیزایی گذاشته پشت در که در باز نمی شه. رضا هم به خاطر علی غذا نمی خوره...
ازم فاصله گرفت و زیر پتوش خزید.
وای، این بچه ها چقدر زود بزرگ شدند، چه قدر درد دارند! با همه بازیگوشی هایشان دلی پر از غم دارند.
) از آن روز انگیزه ایی پیدا کردم تا اوضاع آن خانه را سر و سامومان بدهم(
ـ نارایی من برم بقیه رو هم بیدار کنم تو هم پاشو.
از اتاق نارا بیرون امدم و به طرف اتاق بعدی یعنی اتاق رضا رفتم.
در رو باز کردم و داخل شدم.
در حال نقاشی کشیدن بود... من هر وقت اینو می دیدم در حال نقاشی بود...
ـ سلام آقا رضا.
رضا بلند شد و به طرفم امد، بدونه حرف دستم را پایین کشید که نشستم.
دستای کوچکش را، روی زخم لبم کشید.ــ ببخشید که بابایی زدت تو... تو... خیلی خوبی که از علی دفاع کردی.
با لبخند محوی دستی به سرش کشیدم.
ـ نه، عزیز دلم عیبی نداره.
چشم های رضا خاص بود، یک آبی خاص...
از ذهنم گذشت، حتما بر خلاف علی که چشم های مشکی رنگش به پدرش رفته بود و لابد رضا چشم های آبی اش به
مادرش رفته بود!
رضا با لحن مظلومی گفت:
ــ می شه با علی هم مهربون باشی؟ اون خیلی تنهاست، تنها تر از همه ما وقتی]... بغض کرد و ادامه داد[مامان با عمو رفت
اون خیلی قصه خورد چون هم مامان هم عمو رو خیلی دوست داشت....
گیج شدم، این بچه چی می گفت؟
romangram.com | @romangram_com