#خانم_پرستار_پارت_11

از اتاق رضا بیرون امدم.
در اتاق نازی را باز کردم و وارد شدم.
همین که پایم را به داخل گذاشتم، نازی به سرعت در آغوشم جای گرفت.
صدایش از بغض نی لرزید.
ــ ببخشید من... یعنی ما اشتباه کردیم تو رو خدا برید ببینید علی حالش چطوره... گناه داره!
با اصرار های نازی از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق علی رفتم.
یک نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم.
تاریک تاریک بود...
علی روی تخت نشسته بود و زانو هایش را بغل کرده بود.
ـ علی...
علی انگشت اشاره اش را روی دماغش گذاشت.
ــ هـــــیـــــس، گوش بده....
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
ـ گوش می دم.
ــ همیشه، همه می گن علی بیشتر از سنش می فهمه...
آره، می فهمم و یه چیز بدی فهمیدم اینکه مامانم با عمو ارشاد عروسی کرد رفت من تنها شدم بابا هم همیشه دیر می اومد
خونه هر وقتم می اومد پیش ما نبود وقتی هم می اوند با خاله ساناز می اومد ...
می خواستن واسمون پرستار بگیرن همه رو دس بسر کردیم ولی تو خیلی کنه ایی...نرفتی...
بابا تا حالا من رو نزده بود، ولی دیروز می خواست من رو بزنه...
داد زد:
ــ ازتـــــــــــــ بـــــدم مـــیــاد، بـــدم مـــیـــاد بـــــرو بــــیــــرون...
با شوک و ترس، سریع از اتاق خارج شدم.
) ـ وای، این چرا اینجوری کرد؟ اصلا چی داره می گه!؟
عموش با مامانش؟من باید ته و توی قضیه رو در بیارم(!

romangram.com | @romangram_com