#خانم_پرستار_پارت_12
به طرف طبقه پایین رفتم.
رضا، نارا و نازی دور یک میز بزرگ نشسته بودند...
آقاخان، خاتون و آرش هم بودند...
داشتم به طرف آشپزخونه می رفتم که خاتون گفت:
ــ صبر کن! تو برای تربیت بچه ها اومدی و باید در همه چیز الگوی خوبی باشی حتی در غذا خوردن!
به اجبار سری تکان دادم و رفتم پیش بچه ها نشستم.
نیش رضا و نارا به صورت اتوماتیکباز شد، لبخندی زدم، مقداری تخم مرغ برای خودم کشیدم و آرام شروع به خوردن کردم.
در همان حین زیر چشمی نگاهی به خاتون انداختم قیافخ اش خیلی برام آشنا بود، از آن گذشته، نگاه پر محبتش!
دیگر اشتهایی نداشتم، ولی صبر کردم تا بچه ها بخورند.
آقاخان بلند شد و خاتون هم دنبالش رفت.آرش شروع به حرف زدن کرد:
ــ بچه ها من می خوام یه سفر کاری یک هفته ای برم اگر از خاتون بشنوم شیطونی کردید من می دونم و شما!
نازی با بغض دوید طرف آرش و بغلش کرد.
نارا و رضا هم همین طور... چشمم به گوشه پله ها خورد که علی به آرش خیره شده بود.
ـ آقا...
با لحن خشکی گفت:
ــ بله؟
با من من گفتم:
ـ می شه... می شه از تنبیه علی کم کنید؟
با تحکم گفت:
ــ نه.
بدون حرف اضافه به طرف در رفت.
) َاه، چه پدر سنگدلی ؟(
وسط راه ایستاد و به طرف پله ها برگشت و با دست به علی اشاره کرد.
علی به طرف پدرش پرواز کرد و بدون حرف بغلش کرد.
romangram.com | @romangram_com