#خانم_پرستار_پارت_13
و این مرتبه واقعا رفت!
به طرف علی رفتم که با اخم از پله ها بالا رفت.
)وای خدا، صبر عیوب به من بده(.
با ناراحتی به سمت اتاق خاتون رفتم و در زدم.
صدای خاتون اومد:
ـ بیا تو.
وارد اتاق شدم، در حال شاهنامه خواندن بود...
روی یکی از نزدیک ترین صندلی هو به خاتون نشستم.
ــ خانم، می شه بگید پدر و مادر نازی و نارا و مادر علی و رضا کجان؟ چون باید بدونم...
نفس عمیقی کشید.
ــ مامان نارا و نازی مرده و پدرشون با همسر آرش رابطه داشت هر دوشون طرد شدن...
از صراحت کلامش بهت زده شدم.
زیر لب زمزمه کردم:ـ وای، چه بد.
مبهوت از اتاق خارج شدم که چشمم به یک زن حدود 9-38ساله خورد که مانتویی قرمز به تن داشت!
صدایی رضا امد.
ـ سلام مامان بزرگ.
نگاهی به مرد کناریش انداختم، یعنی اینا پدر و مادر آرش هستن؟
این مرتبه صدای نارا آمد
ـ سلام بابزرگ.
)من چمی دونم(
شانه ایی بالا انداختم.
ـ سلام.
لبخندی زدم و با مهربونی گفت:
ــ سلام عزیزم تو پرستار بچه هایی؟
romangram.com | @romangram_com