#خانم_پرستار_پارت_14
متقابلا لبخندی زدم.
ـ بله، با اجازه.
قصد رفتن کردم که با صدایش متوقف شدم:
ــ یه لحظه...
ـ بله، کاری داشتید؟
بدون حرف نگاه عمیق به صورتم انداخت، شوهرش هم همین طور.
ــ من منیر هستم. مادر آقا آرش و ایشون ] به مرد کناریش اشاره کرد[ شوهرم هستن حسام.
ـ از اشنایی باهاتون خوشوقتم، منم ندا راد هستم.
ابروهایشان بالا پرید.
آقا حسام سری تکون داد.
ــ خوب، می تونی برید!
با اجازه ای گفتم و رفتم.
)خوب، برای اولین کار باید دل علی رو به دست بیارم(
به طرف آشپز خانه رفتم و از کوکب خانم یک سینی صبحانه گرفتم.
کوکب حین آماده کردن سینی صبحانه با کنجکاوی پرسید:
ــ برای کیه؟
خیلی عادی گفتم:
ـ علی...
چنگی به صورتش زد.
ــ خدا مرگم بده. یه وقت این کار رو نکنی ها! آقا آرش ناراحت می شه و اونوقت هیچ کس حریفش نیست!
چشم هایم را در حدقه چرخاندم.
ـ آقا آرش اشتباه می کنه، برای تربیت بچه همین تنبیه هایی خیلی بده.
بعد از اتمام حرفم از آشپزخونه خارج شدم و به طبقه بالا رفتم.
آرام در اتاق علی را باز کردم که باز نشد!
romangram.com | @romangram_com