#خانم_پرستار_پارت_15
یکی پشت در بود...
وزنش سبک بود، به راحتی می تانستم در را باز کنم، ولی باز نکردم.با لحن آرامی گفتم:
ـ علی... علی آقا! براتون صبحونه آواردم.
علی تخس گفت:
ــ نمی خوام.
ـ علی اگه صبحانه نخوری کوچولو می مونی ها....
ــ به درک بزار کوچولو بمونم.
)نه این طوری فایده نداره گ باید از راه دیگه واردشم(
همان طور که بلند می شدم گفتم:
ـ پس باشه آقا علی، من رفتم" صبحونت دم دره...
در پیچ راهرو رفتم و قایم شدم. چند دقیقه بعد ارام در اتاق علی باز شد و سینی به داخل کشیده شد. لبخندی رو لبم
نشست.
برای قدم اول خیلی خوب بود!
به طرف اتاق رضارفتم و در زدم،
ـ بفرمایید تو.
خنده ام گرفت.
ـ چه قدر بلان این بچه ها!
وارد اتاق شدم، با لب تاب کار می کرد.
)واسه همیناس اینجورین دیگه(
علی به نقاشی نگاه می کرد از پیکاسو بود، یک نقاشی محشر که زمان دانشجو بودنم خیلی ازش استفاده کردم!
فکر کنم رضا خیلی به نقاشی علاقه منده!
جلو تر رفتم، برگه ای کنار پای رضا بود... برش داشتم... نقاشی بود شبیه نقاشی لب تاب، ولی نا مرتب و فانتیزی.
بهت زده گفتم:
ـ رضا تو اینو کشیدی؟
romangram.com | @romangram_com