#خانم_پرستار_پارت_16

سرش را تکان داد.
ــ اوهوم. من نقاشی خیلی دوست دارم.تو هم دوست داری؟
از بهت خارج شدم.
ـ آره، عاشق نقاشی ام و رشتم نقاشیه.
لب تاب را، روی تخت پرت کرد و با شوق به طرفم امد.
ــ یادم می دی؟
لبخندی زدم.
ـ چرا که نه؟
بعد از چند دقیقه از اتاق رضا بیرون امدم.
ـ باید یه برنامه دقیق برای بچه ها تنظیم کنم!
وارد سالن شدم، نازی و نارا کنار هم روی مبل نشسته بودند و پچ پچ می کردند.
کنجکاو شدم ببینم چه پچ پچ می کنند...
پس نزدیک تر شدم...
نارا دستش را در هوا تکان داد.
ــ واه... واه... خدا به دور! دیدی لباسای مادری رو؟نازی پشت چشمی نازک کرد.
ــ آره، چقدر جلفه از مادری بعید بود.
ــ موهای هایلایت شدش رو بگو.
نازی سری به نشانه تایید تکون داد.
ـ حسابی از پدری دل بری کرده...
با صدایی خنده ریز یک نفر سرم را برگرداندم. منیر خانم بود!
منیر با خنده گفت:
ــ از عمد این لباس ها رو پوشیدم که حرفای این دوتا وروجک رو بشنوم وگر نه من رو چه به این کارا.
خندم گرفت...
این بچه ها چقدر بلا هستند...

romangram.com | @romangram_com