#خانم_پرستار_پارت_8

صدای عصبی آرش در گوشم پیچید.
ــ به تو چه ربطی داشت خودت رو جلوش انداختی؟ بچمه می خوام تربیتش کنم...
با کمک دیوار بلند شدم. می خواستم پوزخند بزنم که از درد لبم پشیمان شدم...
ـ بهتر نیست خودتون رو اصلاح کنید؟ دلیل بلوغ زود رس این بچه ها شمایید...
ــ گنده تر از دهنت حرف می زنی، البته ادبت می کنم!
رو به علی غرید:
ــ تا فردا خبری از غذا نیست تبلت و لب تاب رفتن به پارک و سینما تا سه ماه ممنوع!
به سرعت از اتاق خارج شد.
نگاهی به علی انداختم که با صورت اخم بارش روبه رو شدم...
به طرفش رفتم.
ــ از اتاق من برو بیرون.
ـ ولی...
علی داد زد:
ــ برو بیرون، همش تقصیر تو بود...
نگاهی به چشمان مشکی رنگش که همانند پدرش بود، انداختم و بدون حرف اضافه از اتاق خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم
)روز اول کاری عجب سخت بود(
روی تخت اتاقی که قرار بود در آن اقامت کنم، دراز کشیدم.
این اتاق هم اندازه دوتا از خانه من بود...
وسایل شیک لیمویی و سبز تیره اتاق را زینت داده بود. پنجره سرتاسری، یک چهارم کل دیوار اتاق را گرفته بود!
پرده های سبز تیره با یالان های لیمویی واقعا ترکیب زیبایی داشت.
بی خیال آنالیز اتاق شدم.
باید فکری برای این بچه ها می کردم!
به صورت ناگهانی روی تخت نیم خیز شدم و بشکنی زدم.

romangram.com | @romangram_com