#خانم_پرستار_پارت_7
ــ منظورت چیه؟
به خود مسلط شدم.
ـ منظورم اینه که داشتن باهم، باهم...
بهت زده گفت:
متوجه شدم اما بیشتر توضیح بده...
همه چیز را برایش گفتم و حتی حرف های علی در مورد او و معشوقش!
بعد از اتمام صحبت هایم، سرم بالا آوردم.
چشمانش به شدت قرمز شده بود و رنگش به کبودی می زد...
با سرعت از اتاق خارج شد.
صدای عربدش چهاو ستون عمارت رو لرزوند؛
ــ عـــــــــــــــــــلـــــی مـــــــــــــی کــــشــــمـــتــــ!
ترسیدم واقعا علی را بکشد، سریع از اتاق خارج شدم.
با سرعت به طرف اتاق علی دویدم صدای داد و بی داد آرش به شدت شنیده می شد.
وارد اتاق شدم.
علی عقب عقب می رفت و آرش رو به جلو می رفت.
ــ چیزای تازه ازت می شنوم. هوم؟ سنت به این کارا نمی خوره...
علی با ترس گفت:
من...
آرش داد زد:
خــفــــه شـــــــو ...
دستش را بالا آورد و با شدت به طرف پایین حرکت داد...
قبل از برخورد دست آرش با صورت علی، خودم را جلوی علی اندختم...
از شدت ضربه صورتم یک طرف چرخید و روی زمین پرت شدم...نالیدم:
آخــــــــــخ... آگه این ضربه بچه می خورد...
romangram.com | @romangram_com