#خانم_پرستار_پارت_63
- هان؟ چرا خیسه؟
ارشاد خنده اش گرفت.
_ یعنی تو نمی دونی گریه کردی یا نه؟
مانند بچه ها، سرم را تکان دادم و آب بینی ام را بالا کشیدم، که راه تنفسم باز شود.
-خو حالا، بیا بریم عمارت.
_بارونه و زمین خیلی گلیه... رعد برق می زنه رفتنمون غیر ممکنه.
با این حرفش ترسیدم و با چشمانی ترسیده نگاهش کردم.
- حیون وحشی، مثل شیر و خرس و پلنگ و اوژدها داره؟
با بهت نگاهم کرد و بعد هم بلند خندید.
بعد از چند دقیقه خنده اش را قطع کرد._اینجا مار مور ملخ داره، وای شـیر خـــرس
اوژدهـــا!
بـــبـــر؟
بعد دوباره بلند خندید.
-کوفت . خوب حالا چی کار کنیم؛؟
خودش را، روی مبل انداخت.
_شب اینجاییم تا فردا.
-ارشاد من گرسنمه!
کلافه، نگاهی به من انداخت بعد دستش را به داخل جیبش فرو کرد و یک شکلات تخته ایی به طرفم گرفت.
با ذوق شکلات را از دستش گرفتم و مشغول خوردن آن شدم.
-من خوابم می آد.
_ وای کشتیم، انگار بچه دوساله ایی منم مامانت! خو بخواب دیگه..
چینی به دماغم دادم.
- چــیش~، دلتم بخواد من بچت باشم.
این بار آروم و مردانه خندید.
romangram.com | @romangram_com