#خانم_پرستار_پارت_62

اطرافم، فقط نهال بود؛ از روی زمین بلند شدم و کمی جلوتر رفتم.
دقیقا کلبه ایی که در ذهنم، میان خاطرات گذشته به یاد آورده بودم، جلویم بود.
با لبخندی که نشان از خوشحالی ام بود، جلوتر رفتم و با سلام و صلوات در کلبه را باز کردم.
از چیزی که دیدم نزدیک بود، از خوشحالی و بهت از حال بروم.
داخل کلبه بر خلاف نمای بیرون آن، که ترسناک بود، بی اندازه شیک و لوکس بود.
گوشه کلبه، اسباب بازی های بچگانه قدیمی بود!
عروسکی را برداشتم؛ وای! همه این هارا به یاد می آوردم!قاب عکسی روی دیوار کلبه بود.
بلند شدم و به طرفش رفتم، خاک رویش را گرفته بود.
دستی روی عکس کشیدم که خاک هایش برود.
با دیدن عکس بغض کردم. مامان، بابا، خاله منیر، عمو حسام، خاتون و آقاخان بودند.
سه تا بچه هم کنارشان بود. یکی از آنها من بودم و آن دونفر دیگر هم ارشاد و آرش بودند.
قطره ای اشک، از چشم هایم بر روی قاب عکس افتاد.
چهار نفر از افرادی که در این عکس بودند، فوت کرده بودند؛ بابا، مامان، آقاخان و آرش. واقعا دنیا چقدر بی ارزش است!
صدای رعد و برق مهیبی آمد؛ جیغ بلندی کشیدم، که همزمان با آن، صدای در کلبه آمد.
با ترس، به طرف در، برگشتم.
ارشاد بود!
- ارشاد، تو که من رو سکته دادی!
ارشاد با اخم و عصبانیت نگاهم کرد.
_ اخه ندا، بی خبر از عمارت زدی بیرون نمی گی ما نگران می شیم؟
- خو، شما خواب بودید.
ارشاد کلافه چنگی به مو هایش زد.
_خوبه خوبه... آروم باش دیگه گریه نکن.
با تعجب دستی به صورتم کشیدم.
خیس بود!

romangram.com | @romangram_com