#خانم_پرستار_پارت_61
جنگل بزرگ و اختصاصی به کوه متصل بود؛ البته باغ و جنگل را از طریق پرچینی جدا کرده بودند که من با دردسر از
پرچین رد شدم و راه جنگل را در پیش گرفتم .
یک ساعتی گذشت و من همچنان در حال قدم زدن بودم که صدای خش خشی آمد.
به عقب برگشتم، اما چیزی را ندیدم؛ تصمیم گرفتم به عمارت برگردم اما هرچه به دور خود چرخیدم، به نتیجه ایی نرسیدم
و فهمیدم که راه را گم کرده ام.بی نهایت ترسیدم و سعی کردم هر طور شده راه را پیدا کنم.
چند ساعتی گذشت؛ دیگر ظهر شده بود و من هنوز هم به نتیجه ای نرسیده بودم.
با فکری که به ذهنم خطور کرد، ذوق زده شدم و گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم.
لعنتی! آنتن نمی داد.
دیگر به کلی نا امید شده بودم. کلافه در جنگل دراز کشیدم که ناگهان صدای خش خشی آمد.
تنو سرجای ام نشستم که دوباره صدا آمد.
اطرافم را نگاه کردم، با دیدن خرگوشی که پشت بوته ها بود نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم.
- آخیش غش کردم از ترس.
دوباره، کف جنگل دراز کشیدم.
))چند ساعت بعد((
دیگر کلافه شده بودم. )خب یک نفر بیاد نجاتم بده(
نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت - -4بعد از ظهر را نشان می داد.
)ای وای من! چند ساعته که بیرونم(!
دیگر واقعا گریه ام گرفته بود.
گریه ام آن قدر شدید بود که خودم نمی دانستم گریه است یا باران.
بلند شدم، که پایم به چیزی گیر کرد و نقش بر زمین شدم.
کم کم داشت تصاویری در ذهنم نقش می بست. خاطراتی از گذشته! من، آرش، ارشاد با یک دختر دیگر بودیم که اورا نمی
شناختم.
به طرف کلبه ای که در میان شاخ و برگ درختان مخفی بود رفتیم.
هوا ابری است و مشخص بود که قرار است باران ببارد.
romangram.com | @romangram_com