#خانم_پرستار_پارت_60

-چــــیش، خودشیفته... تو کجات خوشتیپه؟
ارشاد با تعجب دوری زد بعد یک پرستیژ شیک گرفت.
_ ایناهاش، هیکل از این که عالی تر دخــــتــر عـــمــو؟
-بسه! کم پز بده منم هیکلم خوشکله.
و پشت بند حرف ام، مثل خودش ژست گرفتم.
علی بی حوصله چشم هایش را در حدقه چرخاند و رفت.
ارشاد با شیطنت نگاهم کرد._بر منکرش لعنت هیکل شما عالــیـــه جـــیـــگــر.
از پرویی اش دهانم باز مانده بود.
-چه قدر پرویی پسره لووس، برو اون ور چنددش.
ادایم را، خیلی بانمک و خنده دار، در آورد.
- تو خیلی، پرویی ارشاد.
_ ندا بهت نمی اومد بی جنبه باشی.
- خوب حالا. منم شوخی کردم. بریم خونه خستم.
عزم رفتن به طرف ماشین را کردم، که ناگهان با دیدن غول دوسر زیر پایم، جیغ دل خراشی کشیدم.
خودم را در آغوش ارشاد پرت کردم.
- مـــــــــــــلــــــخ!
ارشاد از خنده منفجر شده بود و همین حرص ام را در می آورد.
از سوسک هیچ ترسی نداشتم، ولی از ملخ بی اندازه می ترسیدم.
-کوفتت، من رو ببر پیش ماشین اونوقت بخند.
با خنده سری تکان داد.
***
صبح زود از خواب بیدار شدم و به طرف باغ حرکت کردم. همانطور قدم زنان، به انتهای باغ رفتم؛ با رسیدن به پشت باغ،
دهانم از تعجب باز ماند.
جنگل بود؛ و دلیل وجود جنگل این بود که عمارت در حومه تهران قرار داشت و مدل باغ به گونه ای بود که از طریق یک

romangram.com | @romangram_com