#خانم_پرستار_پارت_59
آن قدر خرید کردیم و از این مغازه به آن مغازه رفتیم، که دیگر نای انجام هیچ کاری را نداشتیم.
هرکی مارا می دید فکر می کرد که یک خانواده هستیم.
_بچه ها، بریم غذا بخوریم بعد بریم بام؟
بچه ها موافقت خودشان رو اعلام کردم.
***
شام را، با شوخی های ارشاد، مزه پرانی های رضا و اخم و تخم های علی میل کردیم.
بعد از صرف غذا، قصد رفتن به بام را کردیم.
در طول راه همه بچه ها، به جز علی، خوابشان برد و وقتی می خواستیم پیاده شویم. علی بی تفاوت نگاهش را به بیرون
دوخت.
_ پیاده نمی شم.با اصرار های ارشاد، علی، پیاده شد.
ارشاد علی را مخاطب قرار داد.
_خوب... علی آقا باشگاه که نمی ری؟
علی ابرویی بالا انداخت.
_نه! نمی رم.
_ هی پسر، باید بری، اصلا علاقه داری؟
_آره ، خیلی. هر وقت گفتم می خواهم برم خاتون می گفت بچه ای و امانت آرشی ، بزرگ شی ردت می کنم.
_ حالا من خاتون رو راضی می کنم...
چشم های علی برق زد.
_ برای رضا هم؟
ارشاد با خنده، سری تکان داد.
-به به چشمم روشن علی جون، بری باشگاه کی کشته مرده هات رو جمع کنه؟ از بـس که دختر کش می شی.
ارشاد با لحن با نمکی گفت:
_ مثل عموش؟
پشت چشمی، نازک کردم.
romangram.com | @romangram_com