#خانم_پرستار_پارت_5

ـ درست حرف بزن آقا، من پرستارم، جنابعالی؟
پوزخندی زد.
ــ بابای همون بچه هایی که قرار پرستارشون باشی...
با تعجب پرسیدم:ـ بچه ها شیر خوارن؟
به نشانه منفی سری تکان داد.
ــ اتاق بچه ها ته راه رو!
بدون حرف اضافه مکان رو ترک کرد.
شانه ایی بالا انداختم و به طرف در اولین اتاق رفتم.
رضا و نارا در حال نقاشی کشیدن بودن..بی سر و صدا بیرون امدم و در اتاق دوم،را باز کردم!
با دیدن صحنه رو به رویم بهت زده شدم...
نازی و علی وضعیت چندان جالبی نداشتند!
به شدت عصبانی شدم.
داد زدم:
ــ اینجا چه خبره؟
سریع از هم جدا شدن.
علی با تته پته گفت:
ــ من...
دستم را روی دماغم گذاشتم.
ـ هیســـس، ساکت.
کمی جلو رفتم. نگاهی به لبای نازی انداختم. ورم کرده بود!
عصبانیتم تشدید شد...
نفس عمیقی کشید.
ــ یکیتون برام دلیل بیاره
علی آروم شروع به حرف زدن کرد:

romangram.com | @romangram_com