#خانم_پرستار_پارت_4

نه گذاشتم و نه برداشتم، کل زندگیم را روی دایره ریختم.
ـ من ندا راد هستم 23ساله، فارق تحصیل رشته نقاشی. پدر و مادرم تو تصادف مردن.
تا 17سالگی تو یتیم خونه بودم آخه خانواده پدری و مادریم قبولم نکردن چون پدر و مادرم از خانوادشون ترد شده بودن
و البته من هیچ وقت ندیدمشون. از 18سالگی به خوابگاه رفتم تا پارسال که درسم تموم شدم از خوابگاه بیرون اومدم و
یه اتاق 12متری اجاره کردم، تو یه شرکت منشی بودم که...که... رئیس شرکت ...
خاتون با افسوس گفت:
قصد سو استفاده ازت داشت؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
آره...
خاتون به طرفم آمد و بغلم کرد. آغوشش مادرانه بود، برعکس چهره خشکش دل مهربانی داشت!
خاتون ازم جدا شد و دستی به سرم کشید.
ــ از این به بعد تو اینجا استخدامی .
لبخند عمیقی روی لبم نقش بست.
از اتاق خارج شدم.
طول سالن را به مقصد اتاقم طی کردم که با صدای پای یک نفر از حرکت ایستادم
سرم را بالا آوردم که به دو تیله مشکی بر خوردم...
سریع عقب گرد کردم ...
مردی حدودا 30ساله با پوست سفید، موها و چشم هایی مشکی که تضاد جالبی با رنگ پستش داشت و انصافا خوشگل که
نه، جذاب بود!
با اخم دستی به کت و شلوار مشکیش کشید.
ــ شما کی هستید؟
حرفی نزدم که ابروهایش را بالا داد.
ــ کلفتی؟
اخمی به پیشانی نشاندم.

romangram.com | @romangram_com