#خانم_پرستار_پارت_3
جفت ابرو هایم بالا پرید، افریته دیگر که بود؟
کوکب با دل سوزی به من نزدیک شد.
ــ دخترم بهت پیشنهاد می کنم بری. این بچه ها خون جیگرت می کنن، بچه نیستن که، آتیش پارن . وویــی، خدا به دور...
از تیکه آخر حرف هایش خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم.
چه دل آراسته ای داشت ، زنده زنده خاکم هم می کردند از اینجا نمی رفتم!
من، نه خانه دارم و نه پول!
حرفی نزدم که کوکب دستم را گرفت.
ــ دنبالم بیا .
به طرف پله ها رفت که به دنبالش کشیده شدم.
پله ها را طی کردیم که به یهک سالن بزرگ رسیدیم. کوکب به سرعت به طرف یک راهرو رفت و سریع وارد یک اتاق شد.
بعد از چند دقیقه با یک دست لباس به طرفم آمد.
وارد آن اتاق شدم، لباس هایم روپا عوض کردم و دوباره دنبال کوکب راه افتادم.
به طرف در چوبی بزرگ رفتیم.
اینجا چقدر در داره؟
کوکب در اتاق را زد.صدای محکم و پر اقتاری مردی در گوشم طنین انداخت.
ــ بیا تو.
وارد اتاق شدیم.اتاقی بزرگ با پنجره های سر تا سری و پرده های سلطنتی،دکوراسیون اتاق قدیمی بود...
چشمم به مردی مسن خورد.
آقاخان با انگشت اشاره کرد تا جلو تر بروم.
ــ بیا جلو دختر...
سر به زیر جلو رفتم، با کمی تعلل گفتم:
ـ سلام آقا.
از پشت عینک گرد قهوه ایی رنگش نگاهی حواله ام کرد.
ــ از خودت بگو...
romangram.com | @romangram_com