#خانم_پرستار_پارت_2
یک نیش گون از پهلویم گرفتم تا دیگر به این چرت و پرت ها فکر نکنم!
زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم.دکوراسیون طلایی و سفید بود. یه سالن بزرگ که مبل های سلطنتی و راحتی به زیبایی قرار گرفته بودند و پله هایی که
گمون کنم به طبقه بالا راه داشتند، حقیقتا زیبا بود، این مدل خانه ها را فقط در فیلم های ایران قدیم دیده بودم!
یکی از پسر ها که شیطنت از چشمانش بیداد می کرد که فکر کنم نامش علی بود، با تخسی به پیر زن خیره شد.
ــ خوب به ما چه خاتون جون. پرستار نمی خوایم، در ضمن اگه ما رو اعدام انقلابی هم بکنید نمی گیم کی کمکمون کرد!
از شدت تعجب چشمانم گرد شده بود و تنهای چیزی که در ذهنم جی گذشت این بود که:
این بچه خیلی بزرگ تر از سنش حرف می زنه!
خاتون اخمش را تشدید کرد، دستش را به کمر زد.
ــ ای پسر بازیگوش، برو تو اتاقت!
یکی از دخترها متقابلا دست به کمر شد.
ــ اگه علی بره تو اتاقش ما هم می ریم !
بعد از اتمام حرفش دست علی را کشید و به طرف پله ها رفت.
رضا با لحن اخطار مانند با نمکی گفت:
ــ هی خانومه! بهتر از همون راهی که اومدی برگردی. آینده خوبی در انتظارت نیست!
دیگر کارم از تعجب گذشته بود.
خشم خاتون دو چندان شد.
ــ رضا، این چه حرفیه؟ تو هم به اتاقت برو]رو به دختری که کنار رضا بود ادامه داد[ نارا، تو هم برو!
به محض اینکه بچه ها رفتند، خاتون باصدای بلندی گفت:
ــ کـوکب، بیا اینجا ببینم.
زنی حدود ۴۰-۴۵سال به سالن آمد و با حول ولا گفت:
بله خانم؟
خاتون با لحن جدی همیشگیش گفت:
برو یه دست از لباسای اون افریته رو از اتاقش بردار و بده]با دست به من اشاره کرد[ ایشون بپوشه و بعدش بیارش اتاق
آقاخان.
romangram.com | @romangram_com