#خانم_پرستار_پارت_24

علی پس گردنی بهش زد.
ــ به تو چه نخود چی؟ تو همه چی فضولی می کنی پاشو دنبال من بیا بریم خونه کارت دارم.
ــ ای ول هر وقت تو کاری داری به من خوش می گذره.
ــ خوب... حالا بیا بریم.
داشتم دور می شدم که علی گفت:
ــ وایسا.
برگشتم .
ـ چیه؟علی با اخم گفت:
ـ اولا، اون روسری رو جلو بکش. دوما، آسه برو آسه بیا.
سوما، به اون نازی سلیطه هم بگو تو خیابان اینقدر به اینو اون تیکه نپرونه، چهارما، اون نارا رو هم بگو تو خیابون رو لباس
مردم تف نندازه.
با دهن باز نگاش کردم که ادامه داد:
ــ مواظب خودتم باش، خاتون تو رو دست من امانت داده.
علی در برابر چشم های متعجب من سوار ماشینوشد.
)اوه... اوه... این مگه چند سالشه اینقدر غیرتیه؟(
بی چاره زنش.
خنده کوتاهی کردم و به طرف مدرسه دخترا حرکت کردم.
***
ـ نازی بس کن! چرا اینقدر به مردم تیکه می پرونی؟ نگاه نارا کن چقدر آرومه و دیگه تف پرانی نمی کنه.
نارا با ناز گفت:
ــ بعله من فرشتم بایدم ازم تعریف کنید...
نازی بی توجه به حرف های ما به یک پسر سوسول که شبیه اوا خواهری ها بود گفت:
ــ عموهه، ابروهات رو کجا درست کردی؟ منم خاتون رو ببرم اونجا تا ابرو اشو مثل تو کنه...
لبم را گاز گرفتم، پسر انگار هندزفری در گوشش بود چون، سرش را تکان می داد و نشنید.

romangram.com | @romangram_com