#خانم_پرستار_پارت_22
ـ خوب... مرد خونه، حالا بزار لباس هات رو عوض کنم.
شدید اخم کرد.
ــ نه، مگه می شه تو لباسای مرد خونه رو عوض کنی؟ برو بیرون خودم عوض می کنم.
لبم را گاز گرفتم تا نخندم، سریع از اتاق بیرون امدم و بعد چند ماه یک دل سیر خندیدم!
ـ بچه ها، بدوید بریم تو باغ بازی کنیم.
همه به باغ رفتیم.
یک سگ گنده سیاه را دیدم، اولین بار بود که می دیدمش!
پارس کرد. آب دهنم راقورت دادم و با سرعت جت شروع به دویدن کردم...
بچه ها از خنده روی زمین بودن حتی علی که تا حالا اخم کرده بود قهقه می زد!
حسن آقا که تازه از اتاق سرایداری بیرون امده بود با صدای بلند گفت:
ــ رکس، بیا خانوم رو اذیت نکن...
سگ، در کمال تعجب وایساد و به طرف حسن آقا رفت.
نفسی از روی آسودگی کشیدم.
ــ آخیش...
بچه ها به طرفم دویدند...
دوباره برق شیطنت به چشم هایشان برگشته بود. حتی چشم های علی هم ستاره باران بود. سرخوش خندیدند، چشمم به
پنجره اتاق خاتون خورد. پشت پنجره ایستاده بود و یک لبخند محو روی لبش بود!
... دو ســــال بـــعـــد ...
ـ آقا حسن صبر کنید الان می رم .
آقا حسن سری تکان داد، پیاده شدم و وارد مدرسه شدم.
سر کلاس علی و رضا رفتم که کلاس چهارم بودند، چون یک سال جهشی خوندند!ـ خانم احمدی درسشون چطوره؟
احمدی سری تکون داد.
ــ پـــــوف خوبه، رضا خیلی شیطونه،اما علی بیشتر تو خودشه... درس دوتاشون خوبه ولی درس علی تو علوم بهتره و هنر
نقاشی رضا قابل ستایشه، نقاشی علی افتضاح علوم رضا کمی ضعیفه، در واقع قطب مقابل هم هستند!
romangram.com | @romangram_com