#خانم_پرستار_پارت_21

ده روز بعد
همچنان فضای خانه جو سنگینی داشت...
دیگر تصمیم جدی گرفته ام تا جو خانه را عوض کنم.
لباس سبز یشمی تیره پوشیدم و به طرف اتاق نارا رفتم. لباس سیاه را از تنش خارج کردم و یک لباس آبی براش پوشیدم
برای نازی هم با وجود مخالفتاش لباسی صورتی تنش کردم.
وارد اتاق رضا شدم و لباس او هم عوض کردم.
سخت ترین مرحله سر کردن با علی بود...
دراتاقش را زدم و سریع وارد شدم.
علی یک ماشین دستش بود، روی مرز پارکت و کاشی، ماشین بازی می کرد. تعجب کردم!
این کارهای بچگانه بهش نمی امد... بی توجه به من به بازیش ادامه داد.
با صدای آرامی گفتم:
ـ علی... آقا علی... مثلا مرد خونه شماید. باید حواست به دختر عموهات و داداشت و خاتون باشه...
از بازی دست کشید.
ــ تو چی!؟
از به حرف امدنش خوشحال شدم و از حرفش تعجب کردم.
با همان تعجب گفتم:
ـ من چی؟
ــ تو مراقبت نمی خوای؟
خوشحال شدم، خیلی خوشحال شدم.)آره... من، بی کسم! (
از توجه یه بچه خوشحال می شوم.
)من، هیچ مردی تو زندگیم نیست! از اینکه یه پسر بچه بخواد ازم مراقبت کنه خوشحال می شم. (
ـ چرا که نه؟ اگه تو مرد خونه باشی می تونی مراقب منم باشی.
یک لبخند محو زد، که قند در دلم آب شد...
به طرفش رفتم.

romangram.com | @romangram_com