#خانم_پرستار_پارت_20
نا خوداگاه بغض کردم. حس عجیبی به این پیرمرد داشتم.
)وای... یه مصیبت دیگه؟(
با صدای که می لرزید گفتم:
ــ آقا... آقا خان...
داد زدم:
ـ کمـــک یکی زنگ بزنه اورژانس!
آرام به صورتش ضربه زدم
سرم را، روی قلبش گذاشتم...
نمی زد!
چ اما قلب من تند تند می زد!
ـ ک...م...ک...
خاتون سراسیمه وارد شد.
با بهت نالید:
ــ آقاخان...
و بعد با زانو روی زمین افتاد!***
***
خیلی برای سختی های این خانواده ناراحتم.
مرگ دوتا عزیز واقعا طاقت فرساست.
نمی دانم چرا علق خاصی به این خانواده دارم.
چهلم آقاخان هم گذشت و خاتون گوشه گیر و فوق العاده منزوی تر از قبل شده بچد...
فضای عمارت حقیقتا خفقان آوره!
افرادی که برای مجلس چهلم اوکمده بودن بعد از تسلیت رفتن، کم کم عمارت خالی شد.
پیش بچه ها رفتم که ساکت نشسته بودند، ولی علی یک اخم شدید روی پیشونیش نشسته بود.
***
romangram.com | @romangram_com