#خانم_پرستار_پارت_19
***
چهل و هفت روز از مرگ آرش می گذشت...
خیلی ناگهانی بود.
چهلمش هفت روز پیش بود بچه ها هم چنان در انزوا به سر می برند!
پرده های خانه، سر تا سر کشیده بود...هرکس در اتاقش غذا می خورد...
منم نتوانستم کاری انجام بدهم!
حس می کنم پا قدمم بد بود، ولی باز به این نتیجه می رسم مه خرافاتی شدم.
کلافه بلند شدم.
ـ نه، این جوری فایده نداره!
از اتاقم بیرون امدم و به طرف اتاق خاتون رفتم و بعد از کسب اجازه وارد شدم. خاتون بهویک نقطه خیره بود.
با صدای آرامی گفتم:
ـ خانم...
خاتون نفس عمیقی کشید.
ــ چیه؟
ـ روحیه بچه ها داغونه باید یه کاری کنیم... این ماتم کده چیزی رو بر نمی گردونه!
خاتون دوباره به یک نقطه خیره شد.
ــ آره... خودمم تو این فکرم. باید به زندگی عادی برگردیم با این کارها آرش بر نمی گرده.
معلوم بود بغض گلویش را گرفته... با صدای لرزان ادامه داد:
ــ هر کاری احتیاجه انجام بده. فعلا برو می خوام تنها باشم... یه سری به آقا خان هم بزن!
از حرفش تعجب کردم، ولی بی حرف خارج شدم و به طرف کتاب خانه که پاتوق آقا خان بود رفتم.
هرچه در زدم صدایی نیامد، وارد اتاق شدم.
کسی داخل اتاق نبود. جلو تر رفتم، چشمم به جسم بی جانی که پشت میز افتاده بود، خورد...
بع سرعت به طرفش رفتم. آقاخان بود! دستای پیر و چروکیده اش رو را دستانم گرفتم.
ـ یخ بود!
romangram.com | @romangram_com