#خانم_پرستار_پارت_18
ــ مرد!
بهت زده دهان کوکب خانم خیره شد.ـ چی می گید؟
منیر با آبی که لاله به صورتش پاشید به هوش امد.
نالید:
ـ وایـــی، وایــــی. پسرم این پسرکم رفت دیدی؟ دیدی؟ بی کس شدم ؟
زجه می زد و این حرف ها را می گفت. دل آدم برایش کباب می شد!
***
یک هفته بعد
آرام منیر خانم را از سنگ قبر جدا کردم که دوباره خودش را روی سنگ قبر پرت کرد .
می خواستم دوبار بازویش را بگیرم و بلندش کنم که
آقا حسام علامت داد ولش کنم.
کمی عقب رفتم.
خاتون آرام و با بغض گفت:
ــ برو پیش بچه ها.
سری تکان دادم و از مجلس هفت دور شدم، با یاد آوری اتفاقات اخیر دلم برای این خاندان سوخت، جنازه سوخته آرش را
تحویل دادند، ولی اصلا قابل شناسایی نبود!
در جاده تصادف کرده بود و ماشینش سوخته بود!
کلافه پوفی، کشیدم و سوار ماشین شدم.
آقا حسن راننده شروع به حرکت کرد. بچه ها خیلی منزوی شدند به خصوص علی، اصلا هیچ کس را تحویل نمی گرفت!
از ماشین پیاده شدم و وارد عمارت شدم سکوت سنگینی حاکم بود.
دیگر صدا پر شوق و ذوق بچه ها در عمترت نمی پیچید... کلافه به طبقه بالا رفتم. در تک تک اتاق هایشان را زدم و به
حالشان سرکشی کشی کردم.
هیچ کدومشان تحویلم نگرفتند، منم بی خیال شدم تا برم و ید فکری کنم.
ـ اینجوری فایده نداره. اصلا روح این خونه رفته!
romangram.com | @romangram_com