#خانم_کوچیک_پارت_50
جل الخالق چی شده بود من شده بودم دخترِ خوب؟
: من خودم و خوب نشون بدم چی گیرِ تو میاد؟
شهربانو: مگه باید چیزی گیر من بیاد؟ شاید از تو خوشش بیاد و خواست بگیرتت!
می خواستم خفش کنم راست می گفت دیگه چیزی گیرش نمی ومد تازه یه کسی هم می خواست قالب کنه اما من که شک داشتم اگه هم
میخواست من و قالب کنه مجانی این کار و بکنه.
با حرص نفسمو دادم بیرون و رفتم به سمتِ خونه… یا قمر بنی هاشم این یارو که از خودِ منوچهرم ماموت تر ِ.
اینو دارن به من قالب میکنن نه من و به این.
آروم سلام کردم و چایی رو گذاشتم جلو روشون موشی و فریِ خر اونجا نشسته بودن الان بود که اونا هم بخوری شن.
اما مگه زورم می رسید که اونا رم با خودم بلند کنم؟
بیخیالِ اون دو تا شدم و خواستم برم بیرون که صدای منوچهر مانعم شد: الی جان وایسا اینجا شهربانو خودش باقی کارا رو می کنه.
خدایا بدبخت شدم رسما این یعنی این که قضیه جدی بود. آب دهنمو قورت دادم و تازه به ظواهرِ شوهر آیندم دقیق شدم با اینکه خیلی بی
ریخت و پیر بود اما لباس های عیونی پوشیده بود مشخص بود که پولداره اما پولداریش بخوره تو سرش که نیاد یه دخترِ همسنِ نوه شو
بگیره.
منوچهر شروع کرد به حرف زدن: این و که می بینین آقا قاسم دخترمه ماه از هر انگشتش یه هنر می ریزه.
نه بابا نمردیم و شدیم ماه شبِ چهار ده. اما چه ماه شب چهار دهی که قرار بود به زودی بدبخت شه.
منوچهر همونجور یه دم زر میزد یا به قولِ خودمون داشت مارو قالب می کرد منم دنبالِ یه راهی بودم که سریع از این مخمصه فرار کنم
romangram.com | @romangram_com