#خانم_کوچیک_پارت_49
بودن دورِ همی یه بست بزنن ای تف تو ذاتت منوچهر من به درک من که راحت می رم و میام نمی گی موشی تو این خونس؟
اومدم یواشکی خارج شم که صدای شهربانو مانعم شد: کجا؟ معلوم هست تا الان کدوم گوری بودی؟ الانم که می خوای بری؟
یه پوفی کشیدم و گفتم: من کجا بودم به خودم مربوطه آره دارم میرم پرورشگاه…
شهربانو: تو شیکر می خوری سلیطه خانوم زود میای از مهمونا منوچهر پذیرایی می کنی شاید اینجوری از شرت راحت شدم!
ای خدا من و بکش که من از دستِ اینا راحت شم.
یه اخمی کردم و با غیض رفتم سمتِ آشپزخونه که توی زیر زمین بود.
اصلا این مهمونا کی هستن؟ اصلا چند نفر هستن؟ به من چه که باید واسشون چایی ببرم؟ بند و بساطِ منوچهر و تحمل میکنم حتی اگه
بخواد خودم براش جور میکنم اما کسای دیگه… نه عمرا مگه من کلفتشونم؟
یه مشت پیر و پاتال شهربانو سرشو از پنجره کرد تو: خب چرا معطلی بیا دیگه!
_من اصلا نمی دونم اینا چند نفر هستن؟
شهربانو: تو دوتا بریز اما خیلی خوب بریز که مهمونِ امشب نور چشمیه.
نور چشمی؟ یه مشت آدمِ معتاد مگه نورچشمی هم دارن؟ آهان حتما یه پسرِ بدبخت بود که داشتن معتادش میکردن یا نه شاید کسی بود که
ازش مواد می خریدن. ای بابا این لعنتیا همشون سر و ته یه کرباسن.
دو تا چایی ریختم به اصطلاح لب سوزِ لب دوزِ فلان فلان که الهی دماغاشون بسوزه یا نه جنسشون بسوزه این واسشون بدتر ِ!
چایی ها رو گذاشتم تو سینی و به سمتِ بالا رفتم شهربانو هنوز وایساده بود دمِ در و منتظرِ من بود تا من و دید شروع کرد: میگما الی
رفتی اونجا یه خودی نشون بده دیگه سفارش نکنم دخترِ خوب.
romangram.com | @romangram_com