#خانم_کوچیک_پارت_48

چی می گردی!؟!

فرهود: من خودمم درست نمی دونم الی می فهمی؟

سرم و تکون دادم تو این دو روز عادت کرده بودم که فقط بفهمم همین. دوباره همون مسیر اما این بار برگشت… هر دومون ساکت بودیم

منم داشتم به این فکر می کردم که باید ادامه بدم؟ به این اعتمادِ بیجا و کور کورانه؟

منی که حتی فرهود و درست نمی شناختم باید این کار و می کردم؟ اما از یه طرف دیگه یه اعتماد و حسِ اطمینانی بود که پیدا کرده

بودم اما دلیلش و نمی دونستم!

خودمم تو کارِ خودم مونده بودم در عرضِ یه روز انگار کسی و پیدا کرده بودم که این همه سال باید پیدا می کردم یکی که برام مثلِ یه

برادرِ بزرگ بود برادری که تو این سالها تو زندگیم جاش و گم کرده بود.

مترو که به بهارستان رسید هر دو پیاده شدیم فرهود رو به من گفت: الی می رسونمت بعد خودم می رم.

بدونِ هیچ حرفی سوارِ ماشین شدم: الی فکراتو کردی؟

_نمی دونم چی بگم! اما باشه من کمکت می کنم تا جایی که به خودم ضرر نرسونه این کمک کردن.

لبخندی زد و ماشین و روشن کرد.

******

بازم درِ حیاط باز بود مثلِ همیشه همینه دیگه چیزی ندارن که بخوان ازشون بدزدن که ببندن.

رفتم و در و بستم یه سلام بلند کردم اما جوابی نیومد چه عجب کسی نیومد که غر غر کنه سرم…

دست و صورتم و با آبِ شیر شستم اومدم برم تازه فهمیدم چرا هیشکی نیومد استقبالم بله صدای مهموناش میومد مهمونای شیره ایشون که اومده


romangram.com | @romangram_com