#خانم_کوچیک_پارت_46
_آهان این و مدِ نظر نگرفته بودم.
بازم دست به کار شد که بره بالا این بار دیگه خفه خون گرفتم که راحت بره رفتم و به دیوارِ روبه روی خونه تکیه زدم. صدای تاپ
افتادنِ فرهود از اونور اومد.
گوشیمو گرفتم دستم که اگه کسی اومد بهش بگم. یه دیقه دو دیقه سه دیقه… نه خیر این آقا قصد نداشت بیاد حدودا یه ربع بود که وایساده
بودم و سردرگم حوصلمم کم کم داشت سر میرفت. اما چه فایده که اون نمیومد! شیطونه میگه الکی زنگ بزنم بگم یکی اومداااااااا. صدای
پارس سگ اومد متعاقبش فرهود عینِ جت از خونه زد بیرون و من و دنبالِ خودش کشید: بدو الی بدو که بدبخت شدیم.
_ولم کن خودم میدوَم .
دستمو از دستش کشیدم بیرون وتند تند با هم می دویدیم پشتمونم صدای سگا میومد بالاخره رسیدیم به خیابونو و هر دو نفس نفس زنان
وایسادیم: اون… چیزی … که میخواستی و … برداشتی؟
فرهود: نه… اونجا نبود.
_بـِ… میــ…ر.
فرهود: ممنون.
صاف وایسادم تا نفسم بیاد سر جاش: نمی خوای بگی اون چیه که میخوای به دستش بیاری؟
فرهود: یه ارثیه ی خانوادگیه.
_یعنی یه ارثیه انقدر مهمه؟
فرهود: برای بابام آره.
romangram.com | @romangram_com