#خانم_کوچیک_پارت_45

مثلِ بچه ها سرمو انداختم پایین کم مونده بود لبامم ور بچینم: خب حالا ناراحت نشو یه تاکسی دیگه سوار شیم رسیدیم.

ناخودآگاه لبخند زدم غلط کردم میگم سوسول نیستم سوسول شدم رفت! انگار آب ندیده بودم و گرنه شنا گر ماهریم.

با هم دیگه رفتیم اون سمتِ خیابون… یا عـــــــــلی اینجا کجاس دخترا همه لباسا بچگیاشونو پوشیده بودن.

آروم دنبالش راه افتادم من تو تمامِ زندگیم این همه جا دیدم اما اینجا دیگه نوبر بود! تازه رسیدیم به صفِ طویل رو تابلو رو خوندم میرفت

رستاخیز حالا رستاخیز کجاس دیگه اونو من نمی دونم والا.

بالاخره نوبت رسید بهمون که سوارِ ماشینا شیم فرهود نشست جلو و منم عقب نشستم اه حیف شد دیگه نمی تونستم سوال پیچش کنم یه پنج

دیقه تو راه بودیم که ماشین وایساد و فرهود در حالی که من می گفت پیاده شو پیاده شد.

ای خدا باز اینجا بهتر بود. دیگه خبری از اون دخترای رنگ و وارنگ نبود اما اینجا هم نو بود. با هم رفتیم داخلِ یه کوچه بعدشم واردِ

یه بن بست شدیم.

فرهود در حالی که صداشو آورده بود پایین گفت:الی این خونه روبه رویی اس. من میرم تو اگه بهت گفتم در رو واینستا ببین چه بلایی

سرِ من اومده خب؟

_واسه ام مهم نیست.

فرهود: کسی هم اومد یه زنگ به من بزن بگو که فرار کنم باشه؟

آروم سرمو تکون دادم رفت سمتِ خونه و دستاشو گرفت که از دیوار بره بالا: چرا داری از دیوار میری؟

دستشو انداخت و سرشو به علامتِ تاسف تکون داد: من واسه خودم متاسفم با این پشتیبانم.

بعد برگشت سمتم و با حرص گفت: من دارم میرم دزدی نمی تونم که در بزنم برم تو؟


romangram.com | @romangram_com