#خانم_کوچیک_پارت_43
_ما قرارِ بریم اینجا چه غلطی کنیم فرهود هیچ معلوم هست؟ اصلا خودت می دونی؟
فرهود: از مترو رفتیم بیرون بهت میگم.
_دِ برادرِ من نمی شه خب از دمِ مترو هی گفتی میگم میگم.
از جاش پا شد و در حالی که خاکِ لباسشو می تکوند گفت: پاشو بریم یه جا بشینیم تا بهت بگم.
منم از جام پا شدم و به دنبالِ پیدا کردنِ جا به سمتِ بالا رفتیم رو اولین صندلیِ دو نفره ی خالی که بود نشستیم و کمی سرامون و به
هم نزدیک کردیم: یه باند هستن که سرِ پدرِ من و سالها پیش کلاه گذاشتن. حالا من بعد از یه عمر گشتن پیداشون کردم میخوام برم و
اون چیزی که از ما توی اون خونه اس پس بگیرم.
_آهان یعنی الان ما داریم می ریم دزدی؟
فرهود: اوهوم اونم میشه گفت!
-خب این و از اول می گفتی این همه گفتن داشت؟
فرهود: گفتم شاید آدم باشی بهت گفتم.
_تو که می دونی من آدم نیستم من فرشته ام.
فرهود: آره اونم از نوع شیطانش.
_فرهود من هر چی می گم یه چی تحویل میدی؟
یه چشم غره رفت و سرشو تکیه داد به صندلی که کپه مرگشو بذاره. اه بمیره مگه من خوابم می بره؟ من به بالشتِ خودم عادت کردم آخ
نه که زندگیم شاهانس این سوسول بازیا هم داره.
romangram.com | @romangram_com