#خانم_کوچیک_پارت_42
مترو تو ایستگاه نگاه داشت، و من و فرهود ازش زدیم بیرون. یا قمر مردم عینِ گلوله خودشونو پرت کرده بودن سمتِ متروی بعد. فرهود
در حالی که من و دنبالِ خودش میکشید گفت: بیا بریم باید تا ۴۵ دیقه دیگه برسیم گلشهر.
_خیلی خب بابا تو از همه اینا هول تری ها! حلوا که خیرات نمیکنن.
من و کشید تو مترو درا بسته شد، و دو دیقه بعدم مترو راه افتاد. یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: من الان کاملا احساس
میکنم که خیرات میکردن اما انگار زمان بندیِ خوبی نداشتم اگه یه دیقه دیرتر رسیده بودیم تو الان لا در مونده بودی.
با حرص دستم و از دستش کشیدم بیرون و نشستم رو پله هایی که به طبقه بالا میخورد.
خنده ای کرد و اومد کنارم نشست: کلا جنبه نداری نه؟
_فرهود یه دونه می کوبم تو صورتت که بفهمی کی جنبه نداره ها!
فرهود: من به این نتیجه رسیدم که من جنبه ندارم.
دوباره جفتمون ساکت شدیم. چه قدر جالب بود برام هیچ وقت تو عمرم شریکی نرفته بودم دزدی… دزدی؟ اصلا ما کجا میخوایم بریم؟
_فرهود؟
فرهود: هوم؟ بس که این دو روز فرهود فرهود کردی به اسمم آلرژی پیدا کردم.
_ دلتم بخواد من اسمتو صدا کنم!
فرهود: فعلا که نمی خواد. چه مرگته الی بگو دیگه.
خدایا مصببت و شکر عمری گفتیم رو دستمون دیگه نمیاد اما این یکی روی مارم تو فحش دادن سفید کرده هرچی میگه دو تا فحشو شیرین
تو جملش داره.
romangram.com | @romangram_com