#خانم_کوچیک_پارت_39
با حرص دندونام و به هم فشار آوردم، انقدر این فرهود حرصم داده بود نمیتونستم به خودمم گیر بدم! پشت سرش به سمتِ مترو راه
افتادم. بهارستان بودیم! تو عمرم اینجا نیومده بودم، ما رو چه به مترو؟!
همیشه از محیطش میترسیدم! شاید خیلیا واسه دزدی اینجا رو انتخاب میکردن، اما من نمیتونستم. همون شلوغیش واسم ترسناک بود! حتی فکرِ
اینکه بخوام تو این شلوغی از یکی دزدی کنم دیوونم میکرد؛ چه برسه به انجامش بدم.
بالاخره با رسیدنِ مترو هر دومون سوار شدیم. کنارِ در وایسادم و به تاریکیه تونل خیره شدم. سرگیجش واسم مهم نبود، خیلی دوست داشتم
وقتی اینجوری سیاهی ها رد میشدن از جلو چشمم. داشتم به این فکر میکردم که کاش تو دنیای واقعی هم همینجوری سیاهی ها از جلو
چشمام رد شن.
فرهود دوباره خلوتمو به هم ریخت: واسه چی زل زدی اونجا؟
_به خودم مربوطه.
فرهود: الی یه چی بهت میگما. هر چی من میگم باید یه چی تحویل بدی؟
_میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
فرهود: چی؟
_این که چرا همش میگم چرا اعتماد کردم بازم اعتماد میکنم.
فرهود یه نگاه به دور و ورش کرد و گفت: یه بار گفتم دیگه اون از بیشعوریته.
با حرص بهش نگاه کردم! این یارو کلا نمیخواست آدم شه. با حرص به میله ی کنارِ در تکیه زدم و دوباره شروع کردم با خودم کلنجار
رفتن که چرا انقدر زود باور و سوسول شدم جدیدا!!! آخه من و چه به حرف شنوی؟!
romangram.com | @romangram_com