#خانم_کوچیک_پارت_35
فری قیافه ی معمولی داشت درست عینِ من فقط چشمای من شکلاتی بود چشمای اون مشکی موهاشم لخت بود که همیشه به موهای فرِ من
حسودیش میشد… یکی نبود بهش بگه من خیلی هم از داشتنِ این موها لذت نمی برم! مخصوصا وقتی می دونم که واسه چی میگن نگهش
دارم… واسه این که تنها چیزی که من و به دنیای زن بودن وصل کرده همین خرمنِ موهاس که ریخته دورم وگرنه رفتارم که عینِ دخترا
نیست که.
از جام بلند شدم جام و انداختم خدا رو شکر که این خواب بود که بخوابیم و گرنه که مرگم تو این دوره زمونه خرج داره!
میترسم اگه هم بمیرم اینا از ترسِ خرجش بندازنمون تو جوب که دیگه نفسمون بالا نیاد…!
لامصبا چراغم خاموش نمی کنن که کپه مرگمونو بذاریم که هی از این دنده به اون دنده شدیم تا بالاخره خوابمون برد اونم چه خوابی خدایا
این خوابم بهمون نیومده؟ پر از کابوس… پر از فرار… خواب می دیدم که فرهود دروغ گفته اما دلیلشو نمی فهمیدم. خواب می دیدم که دارم
جون میدم از یه طرف واسه تموم شدنِ این زندگی خوشحال بودم از یه طرفم میترسیدم اما علتِ ترسم و نمی فهمیدم.
با حالتِ ویبره از خواب پریدم هوا گرگ و میش بود… تا دیدم همه خوابن آروم رفتم به سمتِ حیاط شماره خودِ پدر سوختش بود کلا این
یارو فقط دردِ سر داشت گوشی رو برداشتم: بنال.
فرهود: باز تو سلامتو قورت دادی؟
_زدی از خواب بیدارم کردی بعد انتظار داریا؟
فرهود: باید پاشی با من بیای جایی…
زکی این یارو کلا سر خوشِ: تو ساعت ۵ صبح به من زنگ زدی که با تو کدوم گوری بیام؟
فرهود: دختر حتما مهمه که بهت میگم دیگه! تا نیم ساعت دیگه بیا تا خراسون تا بهت بگم کجا میخوایم بریم.
romangram.com | @romangram_com