#خانم_کوچیک_پارت_3

_شرمنده آقا حواسم نبود. بدبختی که واسه آدم هوش و حواس نمی ذاره. طوریتون شد؟

مرد: نه خانوم، فقط لطف کنید حواستون رو بیشتر جمع کنین

_به رویِ تخمِ چشمام.

روم رو برگردوندم… و قدمام رو تند تر کردم. همزمان کیفِ پول رو تو دستام لمس کردم، بعدش گذاشتم تو جیبِ مانتوم. شایدهمین واسه

امروز بس بود.

سرعتِ پاهامو تندتر کردم.

وقتی احساس کدم خطری وجود نداره کیف رو از مانتوم بیرون کشیدم. نگاهی به داخلش انداختم و یکی یکی محتویاتش رو بیرون کشیدم: اول

از همه عکس یه خانوم و آقای نسبتا مسن به چشم می خورد. اُه اُه چقدم باکلاس. حتما ننه بباشن! چند تا کارت ویزیت شرکت و مغازه

ها که حتی تلفظ اشمشون برام سخت بود! یه کارت ملی. بدبخت باید بره المثنی بگیری. آخی! ای بابا ین چه کارتیه! جناب مهندس

فروزش! دهکی جناب مهندس شرمنده شدم بخدا، کیفت رفت تو مانتوی بنده. و حالا ! نیگا کن دختــــــــــــــــر. چقد پول. نه مثل اینکه

فردا هم نیازی به این کار مشقت بار نیست! حالا باید میرفتم یه ذره زولبیا بامیه میخریدم، موشی بدجور هوس کرده بود. فدایِ خواهر

نازنینم فقط اونه که تو اون خاندان روزه میگیره.

به به بالاخره از اون محله ی باکلاسِ های کلاس رسیدیم به خونه ی درب و داغون و محله ی پیزوری خودمون. فری دمِ در بود، تا منو

دید پرید جلو: الی چه قد کاسِب شدی جونِ داداش؟

_به تو چه لجن خوار. جمع کن اون لشتو بیا خونه بابا. می ترسم این بیرون میشینی خسته شی عرق کنی فردا بچائی!

فری: هوی الی احترامت دستِ خودتا.


romangram.com | @romangram_com