#خانم_کوچیک_پارت_15

_بله؟

موشی: میشه وقتی داری میری منم باهات بیام؟

حواس پرت پرسیدم: کجا؟

_سرِ کارت دیگه…

_دختر خودت داری میگی سرِ کار اونجا که جای بچه ها نیستش.

از رو پله ها بلند شدم و لباسم و از خاک تکوندم در همون حال رو به موشی گفتم: پاشو پاشو دیگه هم نبینم از این خوابا برا من ببینیا.

جایی که من میرم جایِ بچه ها نیست..

از جاش بلند شد و پاهاشو کوبید رو زمین: اما من می خوام ببینم.

بهش براق شدم: چه غلطا نبینم رو حرفِ من حرف بزنیا، این کارا چیه یاد گرفتی؟

من به این نتیجه رسیدم که این بیماریِ سوسولیسم به سرعتِ نور داره بینمون رخنه میکنه اول اون فری که خب بنده خدا از ابتدای بچگی هم

این مشکل رو داشت بعدم من که یه محله پشتِ سرم قسم میخوردن بعدم این موشی که دیگه نوبر بود والـا…

با قدمهایی محکم خودم و رسوندم به داخل خونه.. ای وای باز گفتم خونه؟ آقا من شرمنده به قصرمون مشرف شدم! خوب شد ای شهر

بانو خیر ندیده تو افکارِ من نیستا و گرنه از دستم دلگیر میشد…

همون دمِ در شال و از گیرِ گلوم باز کردم. دیگه داشتم خفه می شدم اصلا هم شک نکنید که از دودِ سیگارِ بهم بر میخوره… تا شهر بانو

من و دید بهم توپید: لباساتو درآر بیا کمکم سفره بندازیم.

شنیده بودم میگن لعنت بر دهانی که بی موقع باز میشه ها اما به جانِ خودم ندیده بودم واسه خاطرِ همین بود خودم به صورتِ جدی موردِ


romangram.com | @romangram_com