#خانم_کوچیک_پارت_11

بالاخره یکی از اتاقا رو پیدا کردم… بچه ها توش ریخته بودن و هر کدوم داشتن یه کاری می کردن.

رفتم و یکی از آروم تریناشونو بغل گرفتم… اه تو شانسِ ما تا گرفتمش تو بغلم صدا عر عرش بلند شد… از خودم دورش کردم که صداش

آزارم نده بعد از اون همه بچه ها یکی یکی شروع کردن به اشک ریختن وای ددم وای یکی بیاد اینو جمع کنه.

حالا کدومو آروم کنم همینه دیگه از شیر خوارگاه بدم میاد واسه همینش یکی شروع می کنه بقیه عر عر پشت بندش ادامه میدن…

وای خدا نصیب نکنه. دو تا می زدم تو سرم دو تا تو کمر اینا که مثلا آرومشون کنم در اوجِ ناامیدی بودم که فرانک یکی از مربیا اومد:

باز تو با این بچه ها به مشکل خوردی؟

_جونِ من فرانک تو چه جوری اینا رو تحمل می کنی؟ اه اه یکی از یکی صداشون بیشترِ.

فرانک: سلامت کو؟

_خوردمش والا تو سلام نکردی انتظارم داری؟

فرانک:من بزرگترم.

_بیشین بینیم باو من بزرگترم!

خنده ای کرد و بچه رو از بغل من در آورد و شروع کرد به آروم کردنش به ثانیه نکشید خوابید ذلیل نمرده میخواست فقط من ضایع شم.

رفتم و رو صندلیِ مخصوصِ مربی نشستم… نگاه به حرکتای تند و فرز فرانک کردم خدایی این دختر ای ولله داشت جوری از بچه ها مراقبت

میکرد که صد تا مادر به گرد پاهاش هم نمیرسیدن!

_قرار بود از اینجا بری؟

یه نگاه به من کرد در حالی که بچه رو می ذاشت تو جاش گفت: نشد دیگه تو که بهتر از وضع ماها خبر داری یه روز یه چیزی می


romangram.com | @romangram_com