#خانم_کوچیک_پارت_10
خب خداروشکر که کارِ امروزم زود تموم شد برم یه سر به شیرخوارگاه بزنم خیلی وقته نرفتم.
بازم مجبور بودم سوارِ اتوبوس شم شیرخورگاهی که میرفتم خیلی دور بود و باید بازم ولخرجی میکردم… بالاخره رسیدم به همون محله ی
داغون راه آهن درسته که یه عالم یتیم خونه و شیرخوارگاه هست اما اینجا همونجاییِ که من توش بودم یه زمانی…
دستم پرِ پر بود. از لباس و پوشاک گرفته تا اسباب بازی و شیر خشک برای بچه ها زیاد با بچه ها اخت نبودم اما اینجا فرق داشت اینجا
هر چی بچه می خواستی پیدا می شد همه جوره خیلی دوست داشتم بیام این جاها.
سرایدار با دیدنم اومد جلو: به الیکا خانوم چه کردی دختر چه خبرِِ؟
بهش لبخند زدم: والا یه مقدار پول اومده بود دستم گفتم تو مراممون نی که تک خوری کنیم اینه که رفتم یه مقدار وسیله واسه بچه ها
گرفتم.
سرایدار: دستت درد نکنه دختر خیر ببینی الهی.
_چاکرتیم به مولا.
سرایدار: تو هنوز اینجوری حرف میزنی منو باش گفتم آدم شدی!
_ا گیر نده به حرف زدنمون مگه چشه؟
سرایدار: چش نیس گوشه.
با خنده به سمتِ ساخمان شیر خوارگاه راه افتادم… فکر اینکه من یه زمانی اینجا بودم تنم رو میلرزونه… فکرِ اینکه بینِ یه مشت هم سنِ
خودت باشی و یه مسئولی بیاد با بیرحمی کاراتو کنه فکرمم به هم میریزه میگم بی رحمی چون باید بی رحم باشن و گرنه هر کدوم از بچه
ها که میرن اینا باید بشینن گریه کنن…
romangram.com | @romangram_com