#خانه_وحشت_پارت_6


فروشنده سری تکان دادو دراکولا بالبخند رفت.شیدا نفسی عمیق کشید،نیشگون کوچیکی ازش گرفتم

ـ تاتوباشی تو خیابون به هرخری چشم ندوزی

ـ عه به من چه؟پررو

لواشک هارو داخل پلاستیک گذاشتمو به فروشنده دادم که حسابمونو بگه،سرشو پایین گرفتو گفت

ـ شنیدین که دوستم چی گفت؟من روحرفش حرفی نمیزنم پس نوش جونتون.بیخیال حساب بشین.

پلاستیکو روی میزگذاشتم وگفتم

ـ پس نمیخوایم.

شیدابااخم گفت

ـ بابا مفته بگیربریم خاک برسر.

سپس بدون توجه به من پلاستیک رو برداشت وازمغازه بیرون رفت.

بابااینم انگاربدش نیومده یه خری پیداشده که عاشقش بشه

پیییففففف،خداحافظی خشکی کردم و پشت سر شیدا به سمت ماشین رفتیم.شیدا هم مثل چی بدون توجه به رویا توی ماشین نشست ودرو محکم بست.


romangram.com | @romangram_com