#خانه_وحشت_پارت_55
عمادـ چیشد که اومدین؟شیدا که خیلی اصرارداشت نیادامروز.
بعد دستشو به سمت شیداو تران نشون گرفت.حالا چی بگم بهش؟
ـ خب نمیخواستیم غیبت بخوریم.
عمادـ خب الان خوبی؟سرماکه نخوردی؟
ـ نه خوبم ممنون.
عمادـ پس بفرمایید بریم.
ـ ممنون با بچه هامیام.
عمادـ هرطورراحتی.
چشمکی زدو بالبخنددورشد.
اوووف چقدرپیشش معذبم اه.به سمت دخترارفتم و باهم واردکلاس شدیم.
بعدازچنددقیقه عماد واردکلاس شد.چیزی از درس نفهمیدم کاش نمیومدیم اصلاحوصله نداشتم.پایان کلاس اعلام شدو همه بلند شدن برن.
عمادـ خانوم شرفی شماباشین کارتون دارم.سرجام نشستم و منتظر موندم بچه ها برن بیرون.تران وشیداهم قرارشد توی بوفه منتظربمونن.کلاس خلوت شدو عماد کیفشو برداشت و اومدسمتم.از صندلی بلندشدم.دستشو آورد سمتم.
romangram.com | @romangram_com