#خانه_وحشت_پارت_56
عمادـ افتخارمیدین باهاتون قهوه بخورم؟
باتعجب نگاهش کردم،بعد فک آویزونمو جمع کردم.دستشو پس زدم.
ـ تودانشگاه درست نیست استاد،باقهوه مشکلی ندارم.
عمادـ پس بفرمایید.
کاملا واضح بود که ازکارم ناراحت شده.عقل کل آخه تودانشگاه کدوم استادی دست دوست دخترشو گرفته که تو بخوای بگیری؟ آروم کنارگوشم گفت
عمادـ من مثل بقیه استادا مغرورنیستم و برای خانومم ارزش قائلم.
بعدم لبخند زد.باچشمای گردشده نگاهش کردم.
ـ تو فکرمو میخونی؟!!!
عمادـ نه فقط میتونم حدس بزنم توی فکرت چیه؟
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم و به طرف دردانشگاه رفتیم.
ـ درضمن من خانومت نیستم.فقط دوتادوست معمولیم همین.
به ترانه پیام دادم و گفتم که دارم باعمادبیرون میرم.اونم چندتافحش آبدارنثارم کردو گفت هرچی برام خرید براشون ببرم وگرنه کوفتم بشه.ازحرفش خندیدم.عماد ایستادو نگاهم کرد.
ـ چیشده؟
romangram.com | @romangram_com