#خانه_وحشت_پارت_54
ـ فکر یه دخترجوون چیزی نیست؟!
ـ نه چیزی نیست.نمیخوام بهش فکرکنم.
پدرلبخندی زد که دندونای سیاهش معلوم شد.عماد هیچوقت علاقه ای به این صورت نداشت.ازاینکه ظاهرش مثل آدماست راضی بود.فقط گاهی قدرت چشماشو نمیتونست مهارکنه و سعی میکرداون لحظه کسی کنارش نباشه.به اتاقش برگشت و خوابید.
توضیح: جسم انسان خود بخود به خواب و خوراک نیازداره.پس ربطی به جن بودنش نداره.
صبح زود بیدارشدو به سرعت آماده شد،صبحانه خورد و سوارماشینش شد.همزمان بارسیدنش رویا داشت ماشینشو پارک میکرد.باتعجب گفت
ـ نه به اون همه اصرارشون واسه نیومدن نه به اینکه انقدرزود اومدن!!
تک خندی زدو ماشینشو پارک کرد.
ـ رویا
بعدازپارک کردن ماشین متوجه سنگینی نگاهی شدم.برگشتم عمادو دیدم
ـ س..س.لام
چراهول شدم وای.لبخندی زد
عمادـ سلام،خوبی؟
ـ م..منون
romangram.com | @romangram_com